iloveyou

iloveyou

 پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم تو کافه

 

منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم و حرفای عاشقونه بگیم

 


پیرزن قبول کرد


فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد 

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه


ازش پرسید چرا گریه میکنی؟

 

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت.......



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 13:48 توسط M| |


Power By: LoxBlog.Com