iloveyou
iloveyou
پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم و حرفای عاشقونه بگیم
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت.......
نظرات شما عزیزان:
پیرزن قبول کرد
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
Power By:
LoxBlog.Com |