iloveyou
iloveyou
پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم و حرفای عاشقونه بگیم
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت....... خوش بہ حال آسموטּ ڪہ هر وقت دلش بگيره بے بہونہ مے باره ... توهدفے ، من دنبال توامـ
پیرزن قبول کرد
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
بہ ڪسے توجہ نمے ڪنہ ...
از ڪسے خجالت نمے ڪشہ...
مے باره و مے باره و...
اينقدر مے باره تا آبے شہ ...
آفتابے شہ ...!!!
ڪاش...
ڪاش مے شد مثل آسموטּ بود...
ڪاش مے شد وقتے دلت گرفت اونقدر ببارے تا بالاخره آفتابے شے...
بعدش هم انگار نہ انگار ڪہ بارشے بوده
تو معبودے ، من عبد توامـ
توعشقے ، من عاشق توامـ
تو نورے ، من شب پره توامـ
تو بال باشـ ، من پرنده امـ
تو ارباب باش ، من برده امـ
تو همراه باش ، من رونده امـ
تو ناز باشے ، من نیازمـ
تو آوازباشے ، من یه سازمـ
خدایا فقط باش ، که بے تومے بازمـ. . .
Power By:
LoxBlog.Com |